دلنوشته ها...



آب همیشه از س گریزونه. تا راه فراری پیدا می کنه، سریع شروع به حرکت می کنه. اگر هم مدت زیادی ساکن بمونه، فاسد و کثیف میشه. به نظرم روح ما هم مثل آب می مونه. همیشه تمایل داره که حرکت کنه و فعالیت داشته باشه. اگه تحرک و پویایی نداشته باشه، فاسد میشه. حال خوبشو از دست میده. پژمرده و افسرده میشه. به نظرم نباید خیلی ساکن بمونیم اگه میخوایم حالمون خوب بمونه.


منِ درون گرا،وقتی زیاد تنها میمونم، ناامیدی و حس بد وجودمو فرا میگیره. باید برم سراغ کارام یا با دوستام یه مدتی رو بگذرونم تا دوباره حالم خوب بشه. یعنی بیکاری و بی هدفی، کلا منو ناامید می کنه. ولی صحبت با دوستان و کاری رو دنبال کردن، دوباره انگیزه رو به وجودم تزریق می کنه. البته همه مثل هم نیستند. شاید چیزی که حال منو بد میکنه حال یکی دیگه رو خوب کنه. ولی شروع یه کار و فعالیت میتونه دوباره انرژی رو به آدم برمی گردونه. 
به افسردگی هم میتونیم همین جوری نگاه کنیم. کسی که افسرده هست، هر چی بیشتر تو حال خودش فرو میره، افسرده تر میشه. یه جایی باید این زنجیره معیوب پاره بشه تا حال خوب آدم برگرده. نکته شاید ترسناک اینه که هر چقدر انرژی کمتر بشه، به انرژی و تکانه بیشتری برای حرکت دوباره نیازه. به خاطر همین، هر چه زودتر شروع کنیم، کارمون برا حرکت راحت تره.

بیاین یه لحظه فکر کنیم که هنوز انسان های اولیه مثل نئاندرتال ها منقرض نشده بودن و الان کنارمون داشتن زندگی می کردن و تعدادشونم قابل توجه بود. حالا تو این دنیا، به نظرتون چه جوری باهاشون برخورد میشد؟ احتمالا دنیای عجیبی بود. بعضیا اعتقاد داشتن که اینا هیچی نمیفهمن و نباید هیچ حقی داشته باشن. اونا باید برده ی ما انسان ها باشند و هیچ حقی بیشتر از حیوان ها نباید داشته باشند و احتمالا نسل کشی های گسترده در عاقبتشون بود(البته این یه نظریه جدیه که نسل کشی دلیل اصلی انقراضشون در چند ده هزار سال پیشه). یعنی مشابه حیواناتی مثل الاغ و اسب باید در اختیار ما باشند. از طرف دیگه هم احتمالا یه سری دیگه میگفتن که اونا مثل ما انسان هستند و باید حقوق انسانی وجود داشته باشه و از آنها باید حمایت بشه. کلی کمیته و سازمان هم به وجود میاد که از حقوق نئانتدرتال ها حمایت کنه.
در این دوران باید به این مسئله اخلاقی پاسخ میدادیم که چگونه باهاشون رفتار کنیم. این موجودات از طرفی مثل ما انسان هستند و شباهت های بسیاری داریم با هم دیگه. سخته با موجودی مثل حیوان رفتار کنی که حداقل از لحاظ ظاهری شبیه خودته. ولی از طرف دیگه، مثل ما فهم و شعور ندارند و از لحاظ آگاهی و تفکر یک پله از ما پایین ترند. احتمالا هیچ وقت هم متوجه نمیشیم که چقدر آگاهی دارند و اصلا متوجه رفتار ما میشن یا نه.
حالا بیاید بریم به چند ده سال آینده. جایی که هوش مصنوعی به جایی رسیده که دیگه در فهم و خرد یه پله از ما جلو تره و البته چنین روزی خیلی هم از ما دور نیست. ما در دورانی زندگی می کنیم که هوش مصنوعی آهنگ و فیلم نامه خلق می کنه و چیزی نمونده که تست تورینگ رو رد کنه تا بدون این که ما متوجه بشیم مثل یک انسان با ما تعامل کنه و هزاران اتفاق دیگه. خب در آن زمان کارهایی که اون انجام میده از سطح فهم ما بالاتره و چنین موجودی دیگه فرمان پذیر نیست. زمانی که ما در چشم اون خیلی تفاوتی با بقیه حیوانها نداریم. تفاوتمون با حیوونا از نگاه اون مثل تفاوت میمون و دلفین با گربه و الاغ از نگاه ماست. به نظرتون اون با ما چطور رفتار می کنه در حالی که دیگه احتمالا به ما انسان ها نیازی نداره. ما چگونه باید باهاش کنار بیایم؟ حالا دیگه ما تنها موجود عاقل این دنیا نیستیم. بلکه در مقابلش احتمالا احساس حقارت می کنیم. احتمالا در اون دوران، بعضیها خودشون رو با این دوران وفق میدند. ولی بعضی دیگه از انسان ها، معنای زندگی رو از دست میدند و به ناامیدی فرو میرند. برای انسانی که همیشه بر مسند پادشاهی موجودات عالم نشسته سخته بخواد ازش پایین بیاد. اونهم توسط مخلوق خودش. پس انسان چطور باید در اون دوران زندگی کنه؟ 

سریال سه فصلیه the leftovers سریالیه که ارزش وقت گذاشتن و دیدن یکباره رو داره. من به شخصه برای دیدن سریال ها خیلی محتاطم و تا مطمئن نشم که سریال خوبی هست یا نه سراغش نمیرم. این سریال رو هم پس از کلی پرس و جو و پیشنهاد های مختلف شروع به دیدن کردم و اصلا پشیمون نشدم. این سریال که داستانش از جایی شروع میشه که دو درصد مردم جهان به ناگهان ناپدید میشن و دولت و دانشمندان از پیدا کردن دلیل این اتفاق عاجزند. در ادامه، سریال به مواجهه مردم یک شهر با این حادثه میپردازه.

کارگردان این مجموعه که یکی از نویسندگان سریال lost هم بوده، این تقابل رو بسیار زیبا به نمایش میذاره. در این شهر به تدریج فرقه ای شکل میگیره و روز به روز به تعدادش افزوده میشه. اعضای این فرقه لباس های سفید می پوشند و سیگار کشیدن عادت همیشگیشونه و  هیچ کلمه ای رو به زبون نمیارن. هدفشون هم اینه که حادثه چهارده اکتبر از یاد ها فراموش نشه. در مقابل مردمی که ترجیح میدن که اون حادثه رو فراموش کنن و زندگی عادی رو در پیش بگیرن. در این میان عده ای هم ادعای خدایی و پیغمبری دارن و برای خود مریدانی پیدا می کنند. داستان کلیسا و کشیش هم که قسمت سوم فصل اول بهش اختصاص داده شده یکی از زیباترین قسمت های سریاله. این سریال به چالش کشیده شدن اعتقادات و پیچیدگی های اون رو به تصویر میکشه و چقدرم خوب این کار رو می کنه.

شخصیت اصلی داستان هم رییس پلیس شهر، کسی هست که تلاش داره خانواده رو حفظ کنه درحالی همسرش به فرقه گفته شده پیوسته و پسرش هم دور از خانواده زندگی می کنه و رابطش با دخترش هم چندان خوب نیست.

سریال the leftovers اگر چه تلخ به نظر میرسه ولی آدمو به فکر وا میداره و ذهن رو حسابی درگیر می کنه و همین ویژگی سریال هست که مخاطب رو حسابی جذب میکنه. موسیقی متن هم زیبایی سریال رو دوچندان میکنه.

پی نوشت: نکته جالب این سریال اینه که کمپانی سازنده بعد پایان فصل دوم تولید ادامه سریال رو کنسل می کنه ولی به دلیل اعتراض مخاطبینی که با لباس هایی شبیه به فرقه داخل سریال به محل کمپانی سازنده اومده بودند برای یک فصل اون رو تمدید می کنه و نهایتا یکی از مهم ترین سریال ها رو میسازه.


the leftovers

 


گاهی آدم سر انتخاب های مهم میمونه و نمی تونه میان گزینه ها جواب درست رو پیدا کنه. بعد تصمیم میگیره که به جای انتخاب، اون تصمیم رو به تعویق بندازه. این کار باعث میشه که وقتی آدم بعد یه مدت به خاطر جبر زمان، مجبور به تصمیم گیری میشه از روی استیصال انتخاب رو انجام بده و حتی اگه اون موقع بهترین تصمیم رو هم بگیره، مثل نوش دارو بعد مرگ سهراب میمونه و دیگه یک تصمیم ارزشمند نیست و صرفا یک تصمیم از سر ناچاریه و احتمالا کلی افسوس به خاطر تاخیر به همراه داره.

نقل قول معروقی هست که میگه:

Hard choice, easy life, easy choice, hard life

حالا این مشکل میتونه ناشی از اهمال کاری باشه یا ناشی از ترس از عواقب تصمیم به خاطر کمالگرایی یا خجالتی بودن. برای خودم هر دوش همزمان وجود داره:)

ولی عامل دوم همیشه تاثیرگذارتر و مخرب تر بوده. از زمانی که یادم میاد من از تصمیم گیری میترسیدم. از خرید ساده یک لباس و شلوار تا تصمیم های مهم مثل تصمیم برای تحصیل و شغل و زندگی که یا به تعویق انداختم یا از زیر بار آن ها شونه خالی کردم. مثلا همیشه ترجیح میدم خریدامو خانواده انجام بدن. یا مثلا ترجیح میدم کمتر با بقیه ارتباط بگیرم تا کمتر قضاوت بشم. حتی گاهی از گفتن حقیقت در مسائل بی ارزش هم ترس دارم و تصمیم سخت را نمیگیرم. تصمیم های مهم تر که به کنار. تقریبا نزدیکانم رو دیوونه میکنم تا تصمیم مهمی را بگیرم.

محتوای زیاد و راه حل های مختلفی برای این مسئله پیشنهاد شده. مثلا نوشتن و فکر کردن به مسئله روی کاغذ، فکر کردن به ریشه ترس و . که گاها در بعضی مسائل می تونن کمک حال باشند ولی برا من جواب قطعی این مسئله نبودند.

من تلاش خودم رو برای بهبود این مسئله می کنم و داستان تلاشم رو سعی می کنم در وبلاگ منتشر کنم.


بعضی سفرها سیاحتی هستن، بعضیاشون زیارتی هستن ولی این سفری که من میخوام برم اسمشو میذارم سفر شناختی. حالا سفر شناختی یعنی چی؟! یعنی سفری که میخوام خودمو بهتر و بیشتر بشناسم. شخصیت و توانایی هام، ترس ها و ضعف هام، آرزوها و هدف هام رو دقیق تر بشناسم. سفری که قراره برای عالمی که اطرافم هست و خیلی ساده ازش میگذرم بیشتر وقت بذارم و در موردش قدری تفکر کنم. سفری که کمک میکنه کمی از دغدغه ها و فکرهای جور واجوری که پردازنده های ذهنمو همیشه 99 درصد مشغول میکنن و نمیذارن به مسائل مهم تری فکر کنم، فاصله بگیرم و به چیزهایی فکر کنم که ممکنه در طول عمر کمتر فرصتی برای اونها پیدا بشه. سفری که این امکان رو بهم میده تا در مورد انسان ها و روابطشون، تفاوت ها و شباهت هاشون، دلیل رضایت مندی و ناراحتیشون فکر کنم. سفری که در اون به مادیات و معنویات با ذره بین تفکر نگاه کنم.
به نظرم همه ما انسان هایی که در عصر پست مدرنیسم(!) با همه ی مقتضیاتش سِیر می کنیم، باید زمانی رو برای خودمون کنار بذاریم. عصری که در سیل پیام های کوتاه و مطالب بی بازده داریم غرق میشیم. خیلی ترسناکه که دیگه زمانی برای خودمون نداریم. زمانی که همه کارها و مسئله ها رو کنار بذاریم و خودمونو بیشتر بشناسیم.
مطمئن نیستم چقدر بتونم تو این سفر موفق باشم ولی مطئنم این سفر مراحل و مراتبی داره و تغییری اساسی به یک باره به دست نمیاد. همه چیز با زحمت و به تدریج به دست میاد. حتی از دیدگاه نوروساینسی هم اگه بخوایم بهش نگاه کنیم، خیلی طول میکشه که چیزهایی که در این چند سال عمر هاردوایر شده رو تغییر بدیم. اما اگر بخوام یک هدف برای این سفر بذارم، اون اینه که بعد این سفر دیگه خود سابقم رو نشناسم و تغییر ملموسی کرده باشم که این خودش شروع یه حرکته


بعضی روزا تو سال یادآور گذر عمرن. مثل روز تولد آدم که یک عدد به سن آدم اضافه میکنه یا همین عید سال نویی که چند روز دیگه در پیش داریم. این روزا خیلی بیشتر از یه روزن. اندازه یک سال به نظر میان. چون تقریبا کل سالی که گذروندیم تو اون لحظه ها جلو چشم آدم میاد. درسته که تو اون لحظه ها معمولا اطراف آدم شلوغه و کلی برنامه براش داریم. ولی برا من همیشه یه حس عجیب هم باهاش عجین بوده. ترکیبی از یک حس ناراحت کننده که یه یک سال دیگه از عمرم گذشت، عمری که شاید دوست داشتم به شکل دیگه ای می گذشت و یک حس امیدوار کننده که یک سال جدید در پیش دارم که میتونم از نو توش قدم بذارم.
این روزا مثل یک پله می مونن. انگار از پله 97 میریم رو پله 98. انگار پامونو رو جای جدیدی میذاریم. جایی که برای اولین بار می تونیم روش بایستیم. بهش مثل یه فرصت نگاه میکنیم. مثل یه دفتر نو که میتونیم هر چی که دوست داریم توش بنویسیم. دفتری که هیچ موضوع و تم خاصی نداره و ما میتونیم هر جور که دوست داریم پرش کنیم. برا همین هم هست که همیشه سال نو رو با لباسای جدید شروع می کنیم. لباسایی که نگهشون داشتیم که برای سال جدید تنمون کنیم. چون فکر میکنیم که سال جدید یک سال دیگه است و ما تو سال جدید یه آدم دیگه ایم. 
این روزا به خودمون قول میدیم که آدم مدل 98 با آدم مدل 97 تفاوت داشته باشه. مثل ماشین ها که هر سال یک مدل جدیدتر براشون عرضه میشه البته اگه ماشینای ایرانی رو در نظر نگیریم. این قول و قرارا که ماها میذاریم برای سال جدید فقط مخصوص ما هم نیست. خارجیا به این قولا که نزدیکه سال به خودمون میدیم میگن New year's resolution. اونام مثل ما به خودشون قول میدن. وعده هایی که معمولا عملی نمیشه و خیلی زود فراموش میشه. آدم جدید قولای آدم قبلیو فراموش می کنه. مثل کاندیدای بعد انتخابات که فراموش میکنه کاندیدای قبل انتخابات خودش بوده و یه سری قول ها و وعده ها به مردم داده بوده. در نهایت به نظرم، این قولای آخر سال اگه بی حساب و کتاب باشه، بیشتر از این که کمک حال آدم سال جدید باشه، باعث کاهش اعتماد به نفس و عزت نفس آدم جدید میشه. 


آب همیشه از س گریزونه. تا راه فراری پیدا می کنه، سریع شروع به حرکت می کنه. اگر هم مدت زیادی ساکن بمونه، فاسد و کثیف میشه. به نظرم روح ما هم مثل آب می مونه. همیشه تمایل داره که حرکت کنه و فعالیت داشته باشه. اگه تحرک و پویایی نداشته باشه، فاسد میشه. حال خوبشو از دست میده. پژمرده و افسرده میشه. به نظرم نباید خیلی ساکن بمونیم اگه میخوایم حالمون خوب بمونه.


منِ درون گرا،وقتی زیاد تنها میمونم، ناامیدی و حس بد وجودمو فرا میگیره. باید برم سراغ کارام یا با دوستام یه مدتی رو بگذرونم تا دوباره حالم خوب بشه. یعنی بیکاری و بی هدفی، کلا منو ناامید می کنه. ولی صحبت با دوستان و کاری رو دنبال کردن، دوباره انگیزه رو به وجودم تزریق می کنه. البته همه مثل هم نیستند. شاید چیزی که حال منو بد میکنه حال یکی دیگه رو خوب کنه. ولی شروع یه کار و فعالیت میتونه دوباره انرژی رو به آدم برمی گردونه. 
به افسردگی هم میتونیم همین جوری نگاه کنیم. کسی که افسرده هست، هر چی بیشتر تو حال خودش فرو میره، افسرده تر میشه. یه جایی باید این زنجیره معیوب پاره بشه تا حال خوب آدم برگرده. نکته شاید ترسناک اینه که هر چقدر انرژی کمتر بشه، به انرژی و تکانه بیشتری برای حرکت دوباره نیازه. به خاطر همین، هر چه زودتر شروع کنیم، کارمون برا حرکت راحت تره.

سکانس اول:

زنگ ورزش است و با همکلاسی ها مشغول بازی هستیم. یکی از بچه ها توپ را برای من به گوشه زمین ارسال می کند. خودم را با تمام سرعت به توپ میرسانم و قبل این که توپ از خط عبور کند توپ را به داخل محوطه جریمه سانتر می کنم. توپ به آسمان میرود و مهاجم تیم ما و دروازه بان تیم حریف در حالی که هر دو چشم به توپ دوخته اند، برای رسیدن به توپ به هوا میپرند. لحظه ای بعد هر دو در زمین غلط می زنند و توپ هم در گوشه ای آرام میگیرد. بینی هر دو شکسته است.


سکانس دوم(چند ماه بعد):
زنگ ورزش شده و آفتاب و فوتبال دست به دست هم عرقمان را در آورده است. هنوز خاطره اتفاق قبلی در ذهنم میچرخد و محتاط تر بازی میکنم. پاس در عمقی برای من فرستاده می شود. کسی جلوی من نیست. فقط یکی از بازیکنان تیم حریف که خوش تکنیک و بسیار آرام است، در کنار من مرا دنبال می کند. هر دو کورس گذاشته ایم. ناخواسته دستم به  صورت او میخورد. او می ایستد و من هم چنان به دویدن ادامه می دهد. چند لحظه بعد متوجه می شوم و برمیگردم. با دستش صورتش را گرفته. توی دلم خدا خدا می کنم که بینی اش چیزی نشده باشد. ولی انگار کسی به حرف من گوش نمیدهد.  


سکانس سوم(چند ماه بعد -13ام فروزدین):

با خانواده در خانه نشسته ایم. مادرم می گوید عصر شده است و بیرون نرفته اید. حداقل بروید حیاط با هم والیبال بازی کنید. توپ را برمیدارم و به حیاط می رویم. مشغول بازی هستیم. اسپک محکمی میزنم و توپ به حیاط همسایه می افتد. در حالی که داریم بحث می کنیم که چه کسی برود توپ را از خانه همسایه بیاورد. به شوخی می گویم که اصلا بذار از دیوار بالا بروم و توپ را بیاورم. دستم را به دیوار می گیرم که مثلا دارم میروم بالای دیوار. سنگ نمای بزرگ بالای دیوار که چند کیلویی وزن دارد می لغزد و بر روی بینی ام می افتد و بینی ام را می شکافد. 


این شفاف ترین خاطره ایه که از سیزده به در دارم. کارمای کارهایی که عمدی درش نداشتم. اگرچه سال ها میگذره ولی هنوز هم برام تازه است. برای همین هیچ وقت حس خوبی به این روز نداشتم و خیلی مایل نیستم که بیرون برم. چون فکر میکنم اگه برای بقیه داخل خونه بودن تو این روز نحسی میاره برا من بیرون خونه بودن نحسه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها