سریال سه فصلیه the leftovers سریالیه که ارزش وقت گذاشتن و دیدن یکباره رو داره. من به شخصه برای دیدن سریال ها خیلی محتاطم و تا مطمئن نشم که سریال خوبی هست یا نه سراغش نمیرم. این سریال رو هم پس از کلی پرس و جو و پیشنهاد های مختلف شروع به دیدن کردم و اصلا پشیمون نشدم. این سریال که داستانش از جایی شروع میشه که دو درصد مردم جهان به ناگهان ناپدید میشن و دولت و دانشمندان از پیدا کردن دلیل این اتفاق عاجزند. در ادامه، سریال به مواجهه مردم یک شهر با این حادثه میپردازه.
کارگردان این مجموعه که یکی از نویسندگان سریال lost هم بوده، این تقابل رو بسیار زیبا به نمایش میذاره. در این شهر به تدریج فرقه ای شکل میگیره و روز به روز به تعدادش افزوده میشه. اعضای این فرقه لباس های سفید می پوشند و سیگار کشیدن عادت همیشگیشونه و هیچ کلمه ای رو به زبون نمیارن. هدفشون هم اینه که حادثه چهارده اکتبر از یاد ها فراموش نشه. در مقابل مردمی که ترجیح میدن که اون حادثه رو فراموش کنن و زندگی عادی رو در پیش بگیرن. در این میان عده ای هم ادعای خدایی و پیغمبری دارن و برای خود مریدانی پیدا می کنند. داستان کلیسا و کشیش هم که قسمت سوم فصل اول بهش اختصاص داده شده یکی از زیباترین قسمت های سریاله. این سریال به چالش کشیده شدن اعتقادات و پیچیدگی های اون رو به تصویر میکشه و چقدرم خوب این کار رو می کنه.
شخصیت اصلی داستان هم رییس پلیس شهر، کسی هست که تلاش داره خانواده رو حفظ کنه درحالی همسرش به فرقه گفته شده پیوسته و پسرش هم دور از خانواده زندگی می کنه و رابطش با دخترش هم چندان خوب نیست.
سریال the leftovers اگر چه تلخ به نظر میرسه ولی آدمو به فکر وا میداره و ذهن رو حسابی درگیر می کنه و همین ویژگی سریال هست که مخاطب رو حسابی جذب میکنه. موسیقی متن هم زیبایی سریال رو دوچندان میکنه.
پی نوشت: نکته جالب این سریال اینه که کمپانی سازنده بعد پایان فصل دوم تولید ادامه سریال رو کنسل می کنه ولی به دلیل اعتراض مخاطبینی که با لباس هایی شبیه به فرقه داخل سریال به محل کمپانی سازنده اومده بودند برای یک فصل اون رو تمدید می کنه و نهایتا یکی از مهم ترین سریال ها رو میسازه.
گاهی آدم سر انتخاب های مهم میمونه و نمی تونه میان گزینه ها جواب درست
رو پیدا کنه. بعد تصمیم میگیره که به جای انتخاب، اون تصمیم رو به تعویق
بندازه. این کار باعث میشه که وقتی آدم بعد یه مدت به خاطر جبر زمان، مجبور
به تصمیم گیری میشه از روی استیصال انتخاب رو انجام بده و حتی اگه اون
موقع بهترین تصمیم رو هم بگیره، مثل نوش دارو بعد مرگ سهراب میمونه و دیگه
یک تصمیم ارزشمند نیست و صرفا یک تصمیم از سر ناچاریه و احتمالا کلی افسوس
به خاطر تاخیر به همراه داره.
نقل قول معروقی هست که میگه:
Hard choice, easy life, easy choice, hard life
حالا این مشکل میتونه ناشی از اهمال کاری باشه یا ناشی از ترس از عواقب تصمیم به خاطر کمالگرایی یا خجالتی بودن. برای خودم هر دوش همزمان وجود داره:)
ولی
عامل دوم همیشه تاثیرگذارتر و مخرب تر بوده. از زمانی که یادم میاد من از
تصمیم گیری میترسیدم. از خرید ساده یک لباس و شلوار تا تصمیم های مهم مثل
تصمیم برای تحصیل و شغل و زندگی که یا به تعویق انداختم یا از زیر بار آن
ها شونه خالی کردم. مثلا همیشه ترجیح میدم خریدامو خانواده انجام بدن. یا
مثلا ترجیح میدم کمتر با بقیه ارتباط بگیرم تا کمتر قضاوت بشم. حتی گاهی از
گفتن حقیقت در مسائل بی ارزش هم ترس دارم و تصمیم سخت را نمیگیرم. تصمیم
های مهم تر که به کنار. تقریبا نزدیکانم رو دیوونه میکنم تا تصمیم مهمی را
بگیرم.
محتوای زیاد و راه حل های مختلفی برای این مسئله پیشنهاد
شده. مثلا نوشتن و فکر کردن به مسئله روی کاغذ، فکر کردن به ریشه ترس و .
که گاها در بعضی مسائل می تونن کمک حال باشند ولی برا من جواب قطعی این مسئله نبودند.
من تلاش خودم رو برای بهبود این مسئله می کنم و داستان تلاشم رو سعی می کنم در وبلاگ منتشر کنم.
سکانس اول:
زنگ ورزش است و با همکلاسی ها مشغول بازی هستیم. یکی از بچه ها توپ را برای من به گوشه زمین ارسال می کند. خودم را با تمام سرعت به توپ میرسانم و قبل این که توپ از خط عبور کند توپ را به داخل محوطه جریمه سانتر می کنم. توپ به آسمان میرود و مهاجم تیم ما و دروازه بان تیم حریف در حالی که هر دو چشم به توپ دوخته اند، برای رسیدن به توپ به هوا میپرند. لحظه ای بعد هر دو در زمین غلط می زنند و توپ هم در گوشه ای آرام میگیرد. بینی هر دو شکسته است.
سکانس دوم(چند ماه بعد):
زنگ ورزش شده و آفتاب و فوتبال دست به دست هم عرقمان را در آورده است. هنوز خاطره اتفاق قبلی در ذهنم میچرخد و محتاط تر بازی میکنم. پاس در عمقی برای من فرستاده می شود. کسی جلوی من نیست. فقط یکی از بازیکنان تیم حریف که خوش تکنیک و بسیار آرام است، در کنار من مرا دنبال می کند. هر دو کورس گذاشته ایم. ناخواسته دستم به صورت او میخورد. او می ایستد و من هم چنان به دویدن ادامه می دهد. چند لحظه بعد متوجه می شوم و برمیگردم. با دستش صورتش را گرفته. توی دلم خدا خدا می کنم که بینی اش چیزی نشده باشد. ولی انگار کسی به حرف من گوش نمیدهد.
سکانس سوم(چند ماه بعد -13ام فروزدین):
با خانواده در خانه نشسته ایم. مادرم می گوید عصر شده است و بیرون نرفته اید. حداقل بروید حیاط با هم والیبال بازی کنید. توپ را برمیدارم و به حیاط می رویم. مشغول بازی هستیم. اسپک محکمی میزنم و توپ به حیاط همسایه می افتد. در حالی که داریم بحث می کنیم که چه کسی برود توپ را از خانه همسایه بیاورد. به شوخی می گویم که اصلا بذار از دیوار بالا بروم و توپ را بیاورم. دستم را به دیوار می گیرم که مثلا دارم میروم بالای دیوار. سنگ نمای بزرگ بالای دیوار که چند کیلویی وزن دارد می لغزد و بر روی بینی ام می افتد و بینی ام را می شکافد.
این شفاف ترین خاطره ایه که از سیزده به در دارم. کارمای کارهایی که عمدی درش نداشتم. اگرچه سال ها میگذره ولی هنوز هم برام تازه است. برای همین هیچ وقت حس خوبی به این روز نداشتم و خیلی مایل نیستم که بیرون برم. چون فکر میکنم اگه برای بقیه داخل خونه بودن تو این روز نحسی میاره برا من بیرون خونه بودن نحسه.
درباره این سایت